سایت اختصاصی مهندس سجاد جعفری

سایت اختصاصی مهندس سجاد جعفری
کارشناسی ارشد مدیریتHRM
-مشاورجوان شورای اسلامی شهرستان صومعه سرا
-مشاور روابط عمومی و رسانه شورای اسلامی تولم شهر
-عضو شورای سردبیری نشریه فرهنگ سربازی
-مشاور مدیر موسسه سنجش و دانش استان گیلان
-عضو انجمن مهندسان مکانیک ایران
-فعال فرهنگی
-عضو ستاد برگزاری یادواره شهدای منطقه عربان صومعه سرا
پست الکترونیک:sajad-jafari@live.com


نویسندگان
پیوندهای روزانه

یادداشت:سجاد جعفری
انتشار در:

پایگاه خبری بهجت خبر

و پایگاه خبری و تحلیلی شعاع مشرق

بابک جوانی مومن  و اهل مطالعه بود.این را زمانی متوجه شدم که با او رابطه ی دوستانه ایی آغازکردم. ابتدای این رابطه از زمان خدمت وظیفه عمومی بود یعنی درست زمانی که ما سربازیک یگان خدمتی بودیم .در برخورد اول بابک را با آنچه که در ظاهرش بود سنجیدم،شهید جوان ما از ظاهری آراسته و رویی خندان که قلب هر مخاطبی را مجذوب می کرد برخوردار بود تا آنجایی که فرماندهان همیشه از او به نیکی یاد می کنندضمن این  که یگان خدمتی ما مشترک، اما منطقه مکانی ما متفاوت بود و بابک هفته ای یک شب در محل خدمتش به صورت 24 ساعت باید آماده باش می بود.

یک روز ما ازسمت واحد خود به ماموریت اعزام شدیم و به علت طولانی شدن زمان آن که با یک شب زمستانی سرد همزمان شده بود  مجبور شدیم که هنگام برگشت از ماموریت به علت  نماز و گرسنگی به یگان خدمتیه بابک برویم .به پادگان رسیدیم و پس از پارک کردن ماشین به سمت ساختمان رفتیم وچندین بار در زدیم، طبق معمول باید یک سرباز در ساختمان را باز می کرد اما انگار کسی نبود.بعد از ده دقیقه دیدیم صدای پا می آید و یک نفر در را باز کرد.بابک آن شب نگهبان بود با خشم گفتیم بابا کجا بودی اخه یخ کردیم پشت در، لبخندی زد و ما را به داخل ساختمان راهنمایی کرد وارد اتاقش که شدیم  با سجاده ای  رو به رو شدیم که به سمت قبله و  روی آن کلام الله مجید و زیارت عاشورا بود،تعجب کردم گفتم بابک نماز می خوندی؟ با خنده گفت همینجوری میگن.

 

یه نگاهی که به روی تختش انداختیم با کتاب های مذهبی و درسی زیادی رو به رو شدیم  من هم از سر کنجکاوی در حال ورق زدن آن کتاب ها بودم که احساس کردم بابک نیست،بعد از چند دقیقه با سفره ، نان و مقداری غذا امد، گفت شما خیلی خسته اید تا یکم شام میخورید منم نمازم را تمام میکنم. ما به خوردن شام مشغول شدیم و بابک هم به ما ملحق شد اما شام نمی خورد میگفت شما بخورید من میلی ندارم و دیرتر شام میخورم تا آنجایی که مثل پروانه دور ما می چرخید و پذیرایی می کرد خلاصه شام که تمام شد نماز را خواندیم و آماده ی رفتن به ادامه مسیر که چشممان به آشپزخانه افتاد و با خنده گفتیم : کلک خان برای خودت چی کنار گذاشتی که شام نمیخوری بابک خنده ی ارامی کرد و میخواست مانع رفتن ما به آشپزخانه شود.ما هم که اصرار او را دیدیم بیشتر برای رفتن به آشپزخانه تحریک می شدیم.

خلاصه نتوانست جلوی مارا بگیرد و ما وارد شدیم و دیدیم که در آشپزخانه و کابینت چیزی نیست در یخچال را باز کردیم و چیزی جز بطری آب نیافتیم نگاهم به سمت بابک رفت که کمی گونه و گوشهایش سرخ شده بود و خندهاش را از ما می دزدید .این جا بود که متوجه شدیم بابک همان شام را که سهمیه خودش بود برای ما حاضر کرده است. اکنون که به صورت ناخودآگاه اشک در چشمانم جاریست تاریخ28 آبان ماه است و چندین ساعتی نیست که خبر شهادش را  شنیده ایم.

والعاقبه للمتقین

 

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۸/۲۹
سجاد جعفری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی